۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۲

دلی کز عشق تو جان برفشاند
ز کفر زلف ایمان برفشاند

دلی باید که گر صد جان دهندش
صد و یک جان به جانان برفشاند

وگر یک ذره درد عشق یابد
هزاران ساله درمان برفشاند

نیارد کار خود یک لحظه پیدا
ولی صد جان پنهان برفشاند

اگر جان هیچ دامن گیرش آید
به یک دم دامن از جان برفشاند

چه می‌گویم که از یک جان چه خیزد
که خواهد تا هزاران برفشاند

چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش
بهشت از پیش رضوان برفشاند

اگر صد گنج دارد در دل و جان
ز راه چشم گریان برفشاند

نه این عالم نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاند

چو جز یک چیز مقصودش نباشد
دو کون از پیش آسان برفشاند

چو آن یک را بیابد گم شود پاک
نماند هیچ تا آن برفشاند

بغرد همچو رعدی بر سر جمع
همه نقدش چو باران برفشاند

چو سایه خویش را عطار اینجا
بر آن خورشید رخشان برفشاند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.