۲۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما
همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما

سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم
در غم هجران تو بر باد شد سامان ما

ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز
زآنکه از حد رفت بیرون چاره ی درمان ما

هر که را یاری بود چون جان در آغوشش کشد
جز جفا بر من نمی آید هم از جانان ما

ای مسلمانان مرا روزی دلی بودی مگر
خود نمی دانم چرا بیرون شد از فرمان ما

گفتمش عید رخت از ما چرا داری بعید
گفت از آن کاین لاشه نیکو نیست در قربان ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.