۴۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۶

گرد ره تو کعبه و خمار نماند
یک دل ز می عشق تو هشیار نماند

ور یک سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند

وآن را که دمی روی نمایی ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند

گر برفکنی پرده از آن چهرهٔ زیبا
از چهرهٔ خورشید و مه آثار نماند

جان چو بگشاید به رخت دیده که جان را
با نور رخت دیده و دیدار نماند

گر وحدت خود را با قلاوز فرستی
از وحدت تو هستی دیار نماند

جانا ز می عشق تو یک قطره به دل ده
تا در دو جهان یک دل بیدار نماند

در خواب کن این سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند

از بس که ز دریای دلم موج گهر خاست
ترسم که درین واقعه عطار نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.