۳۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۳

هر که درین دایره دوران کند
نقطهٔ دل آینهٔ جان کند

چون رخ جان ز آینه دل بدید
جان خود آئینهٔ جانان کند

گر کند اندر رخ جانان نظر
شرط وی آن است که پنهان کند

ور نظرش از نظر آگه بود
دور فتد از ره و تاوان کند

گر همه یک مور ادب گوش داشت
رونق خود همچو سلیمان کند

مرد ره آن است که در راه عشق
هرچه کند جمله به فرمان کند

کی بود آن مرد گدا مرد آنک
عزم به خلوتگه سلطان کند

کار تو آن است که پروانه‌وار
جان تو بر شمع سرافشان کند

راست چو پروانه به سودای شمع
تیز برون تازد و جولان کند

طاقت شمعش نبود خویش را
روی به شمع آرد و قربان کند

عشق رخش بس که درین دایره
همچو من و همچو تو حیران کند

زلف پریشانش به یک تار موی
جملهٔ اسلام پریشان کند

لیک ز عکس رخ او ذره‌ای
بتکده‌ها جمله پر ایمان کند

در غم عشقش دل عطار را
درد ز حد رفت چه درمان کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.