۲۲۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰۷

گفتم به چمن قامت آن سرو روانست
گفتا که روانش نتوان گفت که جانست

زنهار مپندار که در شدّت هجران
یک لحظه مرا بی رخ تو صبر و توانست

خاک من دلداده به باد غم او شد
کاتش به دل ما ز لب دوست نهانست

سرتاسر عالم همه اینست چو دیدم
وآن شوخ جفا جوی همانست همانست

تیر غم هجرش بگذشت از سپر جان
در عهد بسی سُست ولی سخت کمانست

گشتیم گدای سر کویش به حقیقت
زان روی که او پادشه هر دو جهانست

ما جان به غم عشق سپردیم ولیکن
جانا چه توان کرد دلت با دگرانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.