هوش مصنوعی:
این متن شعری عاشقانه و عارفانه است که در آن شاعر از عشق و دلدادگی، رنجهای عشق، وفاداری و فداکاری سخن میگوید. همچنین، اشاراتی به مفاهیمی مانند صبر، هنر کمگویی و کمخوری، و نکوهش دشمنان و بدخواهان وجود دارد. در بخشی از شعر، به داستان بیژن و گیوار اشاره شده که نشاندهندهی جنبههای حماسی و اخلاقی نیز هست.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آنها به بلوغ فکری و تجربهی زندگی نیاز دارد. همچنین، اشاره به داستانهای اساطیری مانند بیژن و گیوار ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد. علاوه بر این، برخی از مضامین مانند رنج عشق و نکوهش دشمنان ممکن است برای سنین پایینتر سنگین باشد.
شمارهٔ ۲۱۶
می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید
ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی
چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد
مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام
صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست
رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق
سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست
گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف
هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست
تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر
هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست
داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان
گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست
ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند
ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست
جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن
تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست
گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام
در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست
گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس
آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست
همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای
ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست
گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت
مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست
تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی
ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید
ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی
چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد
مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام
صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست
رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق
سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست
گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف
هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست
تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر
هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست
داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان
گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست
ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند
ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست
جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن
تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست
گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام
در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست
گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس
آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست
همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای
ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست
گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت
مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست
تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی
ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.