۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۲

ای خوش آن دم که مرا جان بر جانانه رسد
مرغ روحم ز قفس بر در کاشانه رسد

آشنایان غمت تشنه بر آب وصلند
جرعه ای ده که مبادا که به بیگانه رسد

دل بیچاره به بحر غم تو غوّاص است
مگرش دست ز بخت تو به دردانه رسد

در غم عشق تو زارم مگدازم در غم
بیش از آن بیش مگیرش که به افسانه رسد

مشکل آنست که با شمع رخت جان بازم
تا نگویی که ز من نور به پروانه رسد

سخن آهسته بگو با من مسکین ترسم
نکهت بوی دهان تو به میخانه رسد

من براتی به لب لعل تو دارم به خطت
تا توقّف نکنی باز که پروانه رسد

زلف تو تاب گرفت و دل من شانه ی اوست
بو که یک تاره از این موی بدین شانه رسد

خانه دل سر زلفین پریشان تو شد
چون جهان را نبود حد که بدان خانه رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.