۱۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۲

تا مرا در جهان نشان باشد
مهر رویش میان جان باشد

گاه و بیگاه و صبح و شام مرا
ذکر او بر سر زبان باشد

ای دلارام خونم از دیده
در غم عشق تو روان باشد

دوسه روزست تا ز باد بهار
غنچه را اقچه در دهان باشد

عاقبت چون بر او وزد بادی
همه ایثار گل رخان باشد

مهر ما نیست در دلت چه کنم
یار باید که مهربان باشد

دل ضعیفست و سخت بی طاقت
بار هجران بر او گران باشد

عشق دُرّیست بس گرانمایه
دُر به دریای بی کران باشد

دل ما دُرّ و عشق او دریاست
لاجرم دُر در او نهان باشد

در فراق رخ تو از دیده
خون دل از غمم روان باشد

نشنیدم که سرو در دو جهان
پیش چشمم چنین روان باشد

روی تو چون گلست در بستان
شوق بلبل به گلستان باشد

صبحدم در زمان گل ما را
هوس روی دوستان باشد

خاصه در بوستان سحرگاهی
که نواهای بلبلان باشد

نشود دل ز یاد تو خالی
ای دلارام تا جهان باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.