۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۱

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید
مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید

مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید

هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد
هر عضو من معاینه کوهی گران کشید

گفتار خویش بگذر اگر می‌توان گذشت
یعنی بلای من کش اگر می‌توان کشید

گفتم هزار جان گرامی فدای تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشید

چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید

در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید

عمری در آن میانه چو بودم به نیستی
خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید

چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید
سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید

بس آه پرده‌سوز که از قعر دل بزد
بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید

پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید

عطار آشکار از آن دید نور عشق
کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.