۱۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۳۱

چو زلف دوست برآشفت روزگار جهان
از آن برفت چنین سر به سر قرار جهان

اگرچه نیست وفا در مزاج او لیکن
کجا کسی که حذر می کند ز کار جهان

جهان نکرد وفا با کسی و هم نکند
نهاده اند بدینسان مگر قرار جهان

ز بی وفایی او تنگ دل مشو زنهار
چه چاره چون که چنینست کار و بار جهان

چه شرح غصّه دوران دهم که بر دل من
هزار بار نشسته ز رهگذار جهان

جهان سفله برآورد هم به تیغ جفا
دمار ظلم و تعدّی ز روزگار جهان

کدام درد بگویم که از جفا چه نکرد
به حال زار دلم جور بی شمار جهان

نکرد راست ترازوی مهر صرّافش
از آن سبب نگرفتست کس عیار جهان

اگر جهان همه گلزار بود از ستمش
نرفت در دل ریشم به غیر خار جهان

عروس چهره او رنگ و بو بسی دارد
ولی نماند به دست کسی نگار جهان

نرست شاخ امیدی به گلشن وصلش
نچید یک گل رنگین کسی ز بار جهان

که خورد جرعه آبی ز چشمه نوشش
که دید سبزه خرّم به مرغزار جهان

که چید یک گل مهر از درخت قامت او
که عاقبت بشد از جان و سر نثار جهان

فریب و عشوه دهد او بسی ولی عاقل
کجا نهد دل و جان را به نوبهار جهان

به گرد باغ وصالش بسی بگردیدم
نبوده است بجز خون دل ثمار جهان

هلاک سروقدان و زوال ماه رخان
جزین چه بود به عالم دگر شکار جهان

شراب مستی دور زمانه گرچه خوشست
به جان تو که نیرزد دمی خمار جهان

ببرد اوّل بارم ز دست هوش و خرد
نکرد یک نظر آخر به حال زار جهان

قرار اگر نبود در جهان جهانبان را
بگو قرار که بودست در کنار جهان

غم جهان نتوان خورد بیش ازین ای دل
که پیش اهل خرد نیست اعتبار جهان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.