۱۲۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۱۳

ای که دل دارد بسی بر روی جانان آرزو
چون کسی کاو درد یابد سوی درمان آرزو

گرچه بی سامانم از تو وصل می خواهم شبی
زانکه می دانم که دارد سر به سامان آرزو

آرزوی من به خاک پای تو دانی که چیست
همچو تشنه کاو برد بر آب حیوان آرزو

آرزومندم چنان بر روی شهرآرای تو
مرده را بینی که چون باشد سوی جان آرزو

بس بکوشیدم که رویت باز بینم دلبرا
برنیاید هیچ کامی بنده را زان آرزو

صبر از حد رفت و جان آمد به لب از جور یار
هیچ می دانی چه دارد دل ز جانان آرزو

موسم گل در بهار اندر چمن هرسو چمان
بر لب جویی کند سر وی خرامان آرزو

گر ندارد با جهان میلی نگار بی وفا
دیده باری بر رخت دارد فراوان آرزو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۱۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.