۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۶

در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس
گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس

مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام
کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس

زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین
وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس

آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست
زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس

لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست
لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس

کرسی است سینهٔ تو و عرش است دل درو
وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس

چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش
گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس

یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب
اینجا چو تو نه‌ای تو ز شادی و غم مپرس

هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی
پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس

عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو
در لذت حقیقت خود از الم مپرس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.