۲۱۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰

هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت
عشق تو اختیار دل از دست من گرفت

گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم
گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت

در بزم روزگار بسان سبوی می
باید بهر دو دست سر خویشتن گرفت

دوری زمردمان نه همین شرط عزلتست
باید ز خود کناره درین انجمن گرفت

از سوز عشق نیست مرا شکوه ای طبیب
دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.