هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از بگلشنی سخن میگوید که نقاب از رویش میافتد و زیباییاش مانند آفتاب میدرخشد. شاعر اشاره میکند که دیده بیاشک ارزشی ندارد و گوهر وقتی از قدر میافتد که از آب جدا شود. همچنین، از فریب وعدههای بیاساس و سرابهای زندگی میگوید و تأکید میکند که بدون عشق و وصال معشوق، حتی بهشت نیز عذاب است.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه این شعر ممکن است برای مخاطبان کمسنوسال قابل درک نباشد. همچنین، برخی از استعارهها و کنایههای بهکاررفته نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارند.
شمارهٔ ۴۱
بگلشنی که زرویت نقاب می افتد
ز چشم شبنم او آفتاب می افتد
بحشر دیده بی اشگ را بهائی نیست
گهر ز قدر فتد چون ز آب می افتد
فریب وعده ات آبی نزد بر آتش دل
چو تشنه ای که بدام سراب می افتد
بغیر گلشن کویت طبیب راه بخست
اگر بخلد رود در عذاب می افتد
ز چشم شبنم او آفتاب می افتد
بحشر دیده بی اشگ را بهائی نیست
گهر ز قدر فتد چون ز آب می افتد
فریب وعده ات آبی نزد بر آتش دل
چو تشنه ای که بدام سراب می افتد
بغیر گلشن کویت طبیب راه بخست
اگر بخلد رود در عذاب می افتد
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.