۱۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۱

حکایتها که بعد از من تو خواهی گفت با خاکم
کنون تا زنده ام بینی بگو با جان غمناکم

براهت ای شکار افکن منم آن ناتوان صیدی
که خونم را بحل سازم اگر بندی به فتراکم

مبادا غافلم دانی که من از حسرت عشقت
نه از هجر تو غمگینم نه از وصلت طربناکم

نمیدانم که در این سرزمین آسوده است اما
همی دانم که هر دم می رسد فیضی ازین خاکم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.