۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۰

نمودی گاه زلف عنبرین گه خال مشگینم
ندانستم که بیرون برد از کف دل، کدامینم

گلی در گلبنم نشکفت وزین حسرت که غمگینم
ولی در خون از آن غلتم که محرومست گلچینم

چه شد از تلخی هجر تو جان دادم که از وصلت
اگر خواهی، بتن از نو درآید جان شیرینم

مباد از دل کشم آهی که افزون شد رحد جورش
بگو آن شوخ بی پروا زدل بیرون کند کینم

اگر در خدمتت عمری کمر بستم همینم بس
که گاهی بر زبان آری که خدمتگار دیرینم

تو خندانی من افسرده، عجب نبود درین گلشن
تو ای گل بر سر شاخی و من در دست گلچینم

نباشد چون مرا نومیدی از وصلت، که می دانم
نمی آید فرو هرگز سرت بر خشت بالینم

نمی دانم چه زیبائیست رویت را تعالی الله
پری را بر تو نپسندم ملک را بر تو نگزینم

درین میخانه از لطف تو ای پیر مغان تا کی
حریفان سر بسر مستند و من مخمور بنشینم

خدا را باغبان بر روی من در از چه میبندی
که من در طرف این گلشن تماشائی نه گلچینم

طبیب آئین من عشق است و از کین فلک بر من
اگر سنگ جفا بارد نمی گردم ز آئینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.