۱۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۲

از سر کوی تو دردا که من دل نگران
بایدم رخت سفر بست به کام دگران

بس فرو مانده ام ای خضر خدا را مددی
کاروان رفته و وامانده ام از همسفران

خود گرفتم که میسر شودم دولت وصل
چه توان کرد بمحرومی حسرت نگران

در دیاری که ملک خود ستم آغاز کند
دادخواهان بکه نالند زبیدادگران

بلبل و گل نه اگر جرعه کش یک جامند
آن چرا نعره زنان آید و این جامه دران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.