۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۱

بساقی گفت در میخانه مستی
بدستی ساغر و مینا بدستی

که عهد دوستی با ما نگارا
چرا بستی و بی موجب شکستی

بپرس از ما که واپس ماندگانیم
براحت ای که در منزل نشستی

عماری کش مرو چندان شتابان
کنون چو محملش بر ناقه بستی

مگر آن دل شکن آمد که از دل
بگوشم آمد آواز شکستی

بشارت باد خاصان حرم را
که عزم تو به دارد بت پرستی

مگر با یار می خوردی که از شوق
طبیب امشب نه هشیاری نه مستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.