۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۲

ببخشا ای که میر کاروانی
بواپس مانده ای بر ره روانی

درین گلشن من آنمرغ غریبم
که بر شاخی ندارم آشیانی

فغان نو بدام افتاده صیدیست
بگوشت گر رسد امشب فغانی

تو و ای فاخته سروت که ما را
بود بس جلوه سر و روانی

جبین طاعتم بنگر که فرسود
زبس سودم بخاک آستانی

پشیمان گردی از بیداد چون خاست
زدل آهی، و تیری از کمانی

طبیب خسته وقتش خوش کزو ماند
ز حرف عشق هر سو داستانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.