۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳

روزی که جفاهای تو بر یاد من آید
دل نوش کند غصه و از خویشتن آید

چون صفّ بلا، راست کنی از سر تسلیم
مرد آن بود آری، که نه کمتر ززن آید

گر تیغ بیالاید عشقت بمن این فخر
حاشا که ز صد پیرهنم یک کفن آید

تا چند زبان گرد بدارم که لب توست
چیزی که ز ایام بدندان من آید

من گرد سر کوی تو از بهرتو گردم
بلبل ز پی گل بکنار چمن آید

بشکست دلم زان شکن زلف مبادا
کز چشم بدان برشکن او شکن آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.