۲۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۱

از عشق تو بوی خون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید

هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید

چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید

بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید

دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید

دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید

میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید

عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید

یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.