۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۷۳

ای چو گویی گشته در میدان او
تا ابد چون گوی سرگردان او

همچو گویی خویشتن تسلیم کن
پس به سر می‌گرد در میدان او

جان اگر زو داری و جانانت اوست
تن فرو ده درخم چوگان او

سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او

با وصال و هجر او کاریت نیست
اینت بس یعنی که عشقت زان او

این کمالت بس که در وادی عشق
خویش را بینی همی حیران او

تو که‌ای در راه عشقش قطره‌ای
غرقه در دریای بی پایان او

وانگه از هر سوی می‌پرسی خبر
تا کجا دارد کسی دیوان او

تن زن ای عطار و جان پروانه وار
برفشان چون در رسد فرمان او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.