۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷

گر شمع تو بی زحمت پروانه بماند
خورشید چو سایه ز تو درخانه بماند

از باده لبهای تو گر دل بشود مست
درسلسله زلف تو دیوانه بماند

خون گشته دلی از خود آویخته دارد
هر تار که از فرق تو در شانه بماند

ای گنج روان در دل ویران کنمت جای
تابو که مگر گنج به ویرانه بماند

افسانه عشق تو شدم آه و دریغا
ترسم که نمانم من و افسانه بماند

روزی که حسن جان گرامی به تو بخشد
بالله که برو صد جان شکرانه بماند

گوی از همگان برد به اقبال شهنشه
بر تار تو یک بود ندیمانه بماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.