۲۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۸

چو جانم گرامی همی داشتی
سرم را به گردون برافراشتی

ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی

چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی

تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی

بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی

نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی

رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی

تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی

چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی

نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی

مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.