۲۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵

شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست
گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست

بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد
گفتم بلی نشان عصا این بود عصاست

بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
نگشاد چشمه ها و نیامد قیاس راست

جوی کفش که بحر عطا بود خشک شد
لیک از دلش که سنگ سیه بود نم نخاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴ - در مدح خواجه مخلص الدین از سرخس به نشابور فرستاد
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.