۲۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶

عشق حیران بتان سیم بر دارد مرا
چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا

مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل
هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا

نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک
از برای روزگاری زین بتر دارد مرا

ساقیا سرمستیم از نشأه جام تو نیست
این چنین دیوانه سودای دگر دارد مرا

بر رهش بنشسته ام چون کودکان چابک سوار
در رسد با جلوه و از خاک بر دارد مرا

در روم در خانه بندم درش را چون حباب
تا به کی چون باد دوران در به در دارد مرا

همچو جام می فضولی چون نریزم اشک آل
آرزوی لعل او خونین جگر دارد مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.