۲۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰

روزی که پیش خویش نبینم حبیب را
دارم هزار شوق که بینم رقیب را

در پیش گل مشاهده ی خار می کند
چون رشک مضطرب نکند عندلیب را

دانسته ام که عارضه عشق بی دواست
بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را

امید نیست منقطع از وصل دوست لیک
صبری نمانده است من ناشکیب را

گفتم دل من از ذقنت قوتی گرفت
خندید و گفت منفعت اینست سیب را

از خوان وصل یار که فیضیست بی دریغ
یارب نصیب بخش من بی نصیب را

گفتم جان دهم به تو جانی نداشتم
دادم فریب آن صنم دل فریب را

جز کوی یار نیست فضولی مراد ما
خاک وطن به از همه عالم غریب را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.