۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱

تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را
چه گویم بر تو چون ظاهر کونم راز نهانم را

بسوز دل ز وصلت چاره جستم ندانستم
که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را

شدی غایت ز چشم شد دلم صد پاره از غیرت
کز آن هر پاره جایی رود از پی گمانم را

ز غیرت سوخت ای خورشید جانم رحم بر من کن
بهر خاکی میفکن سایه سرو روانم را

رقیبی را سگ خود خواند یارم جای آن باشد
که سوزد آتش این رشک مغز استخوانم را

ز ذوق درد و داغش می کند آگه ازانست این
که با جان حزین ربطیست جسم ناتوانم را

فضولی کی توانم رست در عالم ز رسوایی
مگر در تن کمال ضعف ره بندد فغانم را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.