۱۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰

هیچ گه بر حال من رحمی نمی آید تو را
می کشی ما را مگر عاشق نمی باید تو را

می شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید تو را

گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
من شوم آواره تا خاطر بیاساید تو را

چرخ می داند که در من تاب دیدار تو نیست
زین سبب هرگز نمی خواهد که بنماید تو را

بسته خود را بآن شاخ گل ای دل غنچه وار
تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید تو را

در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار
نشأه حسن است حاکم تا چه فرماید تو را

می نهی سر بر ره آن مه فضولی دم به دم
زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید تو را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.