۱۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۹

هست می گویند خالی آن غدار آل را
چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را

چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود
غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را

ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او
جمع کن یک لحظه دلهای پریشان حال را

هفته شد دیدن آن مه نشد روزی مرا
آه اگر زین گونه در غم بگذرانم سال را

گفتمش با قد خم زان خال دور افتاده ام
گفت با کی نیست گر نقطه نباشد دال را

با تو خوش حالیم در دشت جنون ای دود آه
کم مفرما از سر ما سایه اقبال را

می جهد چشم فضولی وین ز موج اشک نیست
غالبا می بینم آن رخسار فرخ فال را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.