۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

باز خونبارست مژگانم نمی دانم چرا
اضطرابی هست در جانم نمی دانم چرا

عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود
مانده ام حیران که حیرانم نمی دانم چرا

روزگاری شد که بد حال و پریشانم ولی
بس که بد حال و پریشانم نمی دانم چرا

یار می دانم که می داند دوای درد من
لیک می گوید نمی دانم نمی دانم چرا

نی وصالم می رهاند از مصیبت نی فراق
در همه اوقات گریانم نمی دانم چرا

نیست کاری کاید از من هر طرف بی اختیار
می دواند چرخ گردانم نمی دانم چرا

درد خود را گر چه می دانم فضولی مهلک است
فارغ از تدبیر درمانم نمی دانم چرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.