۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱

گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست
تاب رخساره او هم ز نقابی کم نیست

نیست معلوم غم من همه عالم را
همچو من غمزده در همه عالم نیست

می کند سجده بخاک سر کوی تو ملک
هر که خاک سر کویت نبود آدم نیست

عقل را کرد برون عشق تو از خانه دل
کین سراسیمه بهمرازی من محرم نیست

هر خم زلف تو جای دل سودازده ایست
نیست یک دل که دران سلسله پرخم نیست

هیچ کس را خبری نیست ز ذوق غم تو
سبب اینست که دردهر دلی خرم نیست

مگذران بی می و معشوق فضولی زنهار
حاصل عمر گرانمایه که جز یکدم نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.