۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۰

هوای خاک درت باز در سر افتادست
ز هر چه هست مرا این هوا در افتادست

مرا چه کار به از آه و ناله است کنون
که کار با تو چو شوخ ستمگر افتادست

چرا ز چشم تو بر من نمی افتد نظری
مگر که قاعده مردمی در افتادست

ز زلف یار صبا تا گشاده است گره
گره به کار دل درد پرور افتادست

من از کجا و نجات از بلا چنین که دلم
به دام آن سر زلف معنبر افتادست

ز ذوق عشق بتان نیست عقل را خبری
چرا که رتبه ی این ذوق برتر افتادست

فتاده است فضولی به خاک رهگذرت
بیا که بی تو غریبی به بستر افتادست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.