۲۰۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۵

ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد
سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد

مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم
همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد

مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی
مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد

بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود
اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد

فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا
چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد

بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره
که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد

فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش
نمی ترسی از آندم کز تو آتش در جهان افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.