۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۷

شب هجران خیالت شمع محنت خانه من شد
دلم را صد چراغ از پرتو آن شمع روشن شد

نزاعی در میان جان و تن انداخت پیکانت
که تن آزرده از جان گشت و جان رنجیده از تن شد

بلای وامق و فرهاد و مجنون جمع شد در من
فلک را دانه چندی پریشان بود خرمن شد

نقاب افکنده از رخ آمد آن گل بی گل رویت
بهار طلعت او آفت گلهای گلشن شد

سوی گلزار رفتم آتش گل بی گل رویت
چنانم سوخت کز خاکسترم گلزار گلخن شد

به پیکان تو طرح عاشقی انداختم در دل
اساس این بنای معتبر را بین که آهن شد

مگر عشق تو بست آین به شهریستان رسوایی
که صحن سینه ام با داغهای دل مزین شد

فضولی داشت چون شمع از تو امشب آتشی در دل
که بر امید راحت بارها راضی بمردن شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.