۱۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۹

نکویی گرد بادست این که بر من خاک می بارد
سرود ناله من خاک را در رقص می بارد

چه حاجت من بگویم عذر رسوایی تو رخ بنما
ترا هر کس که می بیند مرا معذور می دارد

بآزار دل زارم مشو مایل که در شبها
بآه و ناله طبع نازنینت را نیازارد

تو آتش پاره من خار و خس قرب تو چون خواهم
چه رنجم از رقیب گر مرا پیش تو نگذارد

دلم تا زنده باشد کار او این بس که هر دم جان
ز لبهای تو بستاند بچشمان تو بسپارد

نمی دانم چه بختست این که دل در مزرع هستی
ندارد بهره غیر از تأسف هر چه می کارد

فضولی گرد کویش می کند شب تا سحر افغان
بامیدی که او را از سگان خویش بشمارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.