۱۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۸

رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد
گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد

تنها نه یار من همین با من ندارد یاری
یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد

خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم
تا کی دل بی طاقتم هر جا رود باری برد

پیش چراغ ای شمع جولان مکن مپسند دل
هر دم ز بهر سایه ات رشکی ز دیواری برد

آن غمزه را رخصت مده کز عشوه سازی هر زمان
آزار شیدایی دهد آرام افکاری برد

بر خود خیال زیستن بسته دل بی خود ولی
مشکل که آن خونخواره جان از چون تو خونخواری برد

شادم فضولی زانکه ره بردم بخاک کوی او
خوش آنکه شیدا بلبلی راهی بگلزاری برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.