۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۰

جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش
بسی خوشتر که روز وصل دیدن با رقیبانش

جدایی خواهم از جانان و غیرت آنچنین باید
که خود را هم نخواهد عاشق اندر وصل جانانش

نه بینم سوی آن آیینه رخسار چون دارم
ز عکس خار مژگانیم بر گلبرگ خندانش

ندارم ذوقی از مرگ رقیبان زانکه می ترسم
بمیرد خاک ره گردد بگیرد باز دامانش

نبیند سوی من تا در نیابم راحت مردن
چو می داند نخواهد برد جان از چشم فتانش

نه من تنها نهادم سر بپای او سپردم جان
هوای عشق او در هر که هست اینست پایانش

فضولی را بدرد عشق واجب گشت جان دادن
نمی دانم چه دردست این که ممکن نیست درمانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.