۱۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۱

تو خطان را دوست می دارد دل دیوانه ام
من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانه ام

خضر می گویند بر سر چشمه بر دست راه
قطره گویا چکیده جایی از پیمانه ام

عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان
بی تکلف با عجب دیوانه همخانه ام

درد دل با سایه می گویم نمی یابم جواب
غالبا او را بخواب انداخته افسانه ام

متصل از درد عشق و طعنه عقلم ملول
می رسد هر دم جفا از خویش و از بیگانه ام

تا کشیده بر گلت از سنبل مشگین نقاب
می خلد صد خار هر دم بر جگر از شانه ام

به که بر دارم فضولی رغبت از ملک جهان
نیستم گنجی که باشد جای در ویرانه ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.