۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰۸

ازو پرسید سر آن دهان را من نمی دانم
خدا می داند این سر نهان را من نمی دانم

بجان نظاره او می کنم از دیده مستغنی
حیات من بدرد اوست جان را من نمی دانم

رقیب از مهربانیهای آن بت می زند لافی
دروغست این مگر رسم بتان را من نمی دانم

چه گونه شمع همرازم بود شبهای تنهایی
که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی دانم

مپرس ای همنشین آیین ارباب ریا از من
جمیع خلق می دانند آن را من نمی دانم

مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی
تو می دانی بد و نیک جهان را من نمی دانم

فضولی گر همی خواهی که باشم با تو هم مشرب
تو خود بنما ره کوی مغان را من نمی دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.