۳۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۲

ز سیر سایه همراه تو ای مه رشکها بردم
برای دیدنت گر چشم هم می داشت می مردم

مرا بر چشم پر خون جمع گشته نیست پیکانت
در گنجینه لعلیست با آهن برآوردم

بکف در کوی تو می گشتم از من نقد جان گم شد
پشیمانم که بد کردم بچشمان تو نسپردم

بنای خانه دل گشت ویران بهر تعمیرش
گلی باید بیا ساقی سفالی ده پر از دردم

بحمدالله که مردم در غم عشق تو و هرگز
بشرح درد دل طبع لطیفت را نیازردم

بخود تا چند خندی ای صدف بگشا دهن زین بس
بدور گوهر اشکم مزن از دانه در دم

فضولی نیست هر شب تا سحر غیر از فغان کارت
ترا من از سکان کوی او بیهوده نشمردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.