۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲۱

جفا کارست و خونریز آن بت بی درد می دانم
ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم

چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف
چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم

زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی
من احوال درونم را ز آه سرد می دانم

زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی
طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم

نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره خود را
ز جولان که دارد چهره ام این گرد می دانم

چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم
چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم

فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی
ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.