۱۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۸

تا بدرد عشق جان از تن نمی آید برون
درد عشق او ز جان من نمی آید برون

دانه اشکم بخوناب جگر پرورده است
اینچنین لعلی ز هر معدن نمی آید برون

نخل قدت را طراوت از ریاض جنت است
اینچنین سروی ز هر گلشن نمی آید برون

گر بگلزاری در آیی تیغ بر کف ز انفعال
گل نمی روید دگر سوسن نمی آید برون

با تبسم می کشم گفتی مرا هر دم ز غم
چون نمیرم زین ادا کشتن نمی آید برون

لب ز شرح سوز دل بستیم و جای حیرت است
سوخت خانه دودی از روزن نمی آید برون

گر فضولی ترک عشق دوست گیرد دور نیست
چون کند از عهده دشمن نمی آید برون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.