۲۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۶۵

شد درون سینه دل دیوانه از سودای او
بستم از رگهای جان زنجیرها در پای او

نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من
آن که عین التفات اوست استغنای او

جای پیکانت درون سینه کردم چون کنم
دل ز جا شد خواستم خالی نماند جای او

کرد روز و روزگارم را بیک دیدن سیه
کی مرا این چشم بود از نرگس شهلای او

جان بر آمد یار بهر پرسشم نگشاد لب
بر نیامد کام من از لعل شکر خای او

بر نخواهم داشت تا روز قیامت سر ز خواب
گر شبی در خوابم آید قامت رعنای او

چون نباشم زار و سرگردان فضولی متصل
رشته جان بسته ام بر زلف عنبرسای او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.