۱۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰۱

رحمی باسیران شب تار نداری
بر روز قیامت مگر اقرار نداری

جورست ترا کار و درین کار که هستی
با هیچ کسی جز دل من کار نداری

ای دل پس ازین سلسله عشق مجنبان
تاب خم آن طره طرار نداری

ای دیده فرو بند بخون راه نظر را
او می رسد و طاقت دیدار نداری

مردیم پی پرسش ما لب نگشادی
از ناز مگر رخصت گفتار نداری

ای آن که ترا صحبت یاریست تمنا
گویا خبر از طعنه اغیار نداری

بی واسطه نیست ترا گریه فضولی
در دیده مگر خاک ره یار نداری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.