۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۵۸

ای آفتاب از ورق رویت آیتی
در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی

هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال
سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی

بر نیت خطت که دلم جای وقف دید
کرد از حروف زلف تو عالی روایتی

از مشک خط خود جگرم سوختی ولیک
دل ندهدم که در قلم آرم شکایتی

آب حیات در ظلمات ظلالت است
تا کی ز عکس لعل تو یابد هدایتی

خورشید را که سلطنت سخت روشن است
بنگر گرفت سایهٔ زلفت حمایتی

هر دم ز زلف تو شکنی دیگرم رسد
زان پی نمی‌برم شکنش را نهایتی

چون زلف تو به تاب درم تا کیم رسد
از زلف عنبر تو نسیم عنایتی

زلف توراست از در دربند تا ختن
زان دل فرو گرفت زهی خوش ولایتی

عطار تا که بود، نبودش به هیچ روی
جز دوستی روی تو هرگز جنایتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.