۲۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۵

دلبری دارم بغایت شوخ چشم و فتنه گر
چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی آیم دگر

چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا
لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر

چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان
زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر

دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب
هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر

از لب لعلت نسیمی دم به دم خون می خورد
تشنه را آری نباشد از دم آبی گذر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.