۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۹

زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او

بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت
ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او

روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری
هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او

با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم
بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او

جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده
از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او

چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو
هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او

از چشم گوهربار من اندر کنار من نگر
بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او

باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو
پیوسته می بینم بسی سرو گل خندان در او

بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل
جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او

دانم که در سنگین دلت دم درنمی گیرد، ولی
آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او

دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان
جانی که هست از دلبران صد درد بی درمان در او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.