۱۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۰

نگارا بی سر زلفت پریشانم، به جان تو
بجز زلفت نمی خواهد دل و جانم، به جان تو

به زلف عنبرافشان، کن علاج ما کزین بهتر
علاج رنج سودایی نمی دانم، به جان تو

به غیر از سجده رویت ز من هر طاعتی کآمد
از آن کردار بی حاصل پشیمانم، به جان تو

(مرا تا هدهد دل شد رسول نامه عشقت
ز آصف بسته ام صف ها، سلیمانم به جان تو)

ز رنج فرقت و دوری، شدم رنجور و رنجیده
خلاصی ده از این رنجم مرنجانم به جان تو

شب و روزم خیال آن که چشمی بر من اندازی
وصال این سعادت را نگهبانم به جان تو

مکن درد مرا درمان به صبر ای آرزوی جان
که این درمان بسی تلخ است و درمانم به جان تو

بیان حسن خال خود هم از حسن و جمال خود
بپرس آن را، مپرس از من که حیرانم به جان تو

پری و حور و ماه و خور، رخت را بنده اند ای مه!
تو را من چون پری خوانم نمی خوانم به جان تو

چو قرص خور، شدم پیدا ولی اعمی نمی بیند
ببین کز چشم نامحرم چه پنهانم به جان تو

چو هستم بنده عشقت به ملک دنیی و عقبی
مده از دست و مفروشم که ارزانم به جان تو

به یاد عهد و پیمانی که بستم در ازل با تو
نه عهدم ذره ای کم شد، نه پیمانم به جان تو

چمن گر زانکه می نازد به یک دامن گل خودرو
من از گلدسته رویت گلستانم به جان تو

مرا خاک در خود خوان و گر خواهی نسیمی گو
به هر اسمی که می خوانی بخوان کآنم به جان تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.