هوش مصنوعی:
این متن شعری عاشقانه و عرفانی است که در آن شاعر از زیبایی و جذابیت معشوق خود سخن میگوید. او از عناصری مانند خورشید، عنبر، شراب، و زلف معشوق برای توصیف احساسات خود استفاده میکند. شاعر همچنین از عشق و سوزش درونی خود میگوید و چگونه این عشق او را به وجد آورده است.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عاشقانه و عرفانی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعارهها و تشبیههای پیچیده نیاز به سطحی از بلوغ فکری و ادبی دارد.
شمارهٔ ۲۴۷
باز آمد آن خورشید جان در رخ نقاب انداخته
وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته
شیرین لب جان پرورش بشکسته بازار شکر
سودای چشمش مستی ای اندر شراب انداخته
ای سنبلت روز مرا از چهره چون شب ساخته
وی غمزه ات بخت مرا در دیده خواب انداخته
تا دیده صورتگران حیران بماند در رخت
هست از خیالت نقش ها در خاک و آب انداخته
ای موسی یوسف لقا در خیمه میقات ما
زلف تو از هر جانبی پنجه طناب انداخته
ای رشته جان مرا زلف جهانسوز رخت
از طره عنبرشکن در پیچ و تاب انداخته
از عشق رویت در جهان، ای آفتاب عاشقان
سر تا قدم گنجم ولی خود در خراب انداخته
این آتش قدسی مرا هرگز نخواهد کم شدن
سوزی که هست آن از توام در جان کباب انداخته
این شربت قند لبت در آرزوی وصل خود
چندین هزاران تشنه را سر در سراب انداخته
ما را به زهد ای مدعی! دعوت مکن بیهوده چون
هست آنکه عاشق می شود چشم از ثواب انداخته
ای از بیاض عارضت زلف سیه دل روز و شب
جان من آشفته را در اضطراب انداخته
ای برده زلف کافرت آرام و عقل مرد و زن
وی چشم جادویت فغان در شیخ و شاب انداخته
ای بر درت کاف کنف انوار کوکب ریخته
وی پیش مرجانت صدف در خوشاب انداخته
تا بوی زلف و عارضت شد با نسیمی همنفس
بر آتشت آهو و گل مشک و گلاب انداخته
وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته
شیرین لب جان پرورش بشکسته بازار شکر
سودای چشمش مستی ای اندر شراب انداخته
ای سنبلت روز مرا از چهره چون شب ساخته
وی غمزه ات بخت مرا در دیده خواب انداخته
تا دیده صورتگران حیران بماند در رخت
هست از خیالت نقش ها در خاک و آب انداخته
ای موسی یوسف لقا در خیمه میقات ما
زلف تو از هر جانبی پنجه طناب انداخته
ای رشته جان مرا زلف جهانسوز رخت
از طره عنبرشکن در پیچ و تاب انداخته
از عشق رویت در جهان، ای آفتاب عاشقان
سر تا قدم گنجم ولی خود در خراب انداخته
این آتش قدسی مرا هرگز نخواهد کم شدن
سوزی که هست آن از توام در جان کباب انداخته
این شربت قند لبت در آرزوی وصل خود
چندین هزاران تشنه را سر در سراب انداخته
ما را به زهد ای مدعی! دعوت مکن بیهوده چون
هست آنکه عاشق می شود چشم از ثواب انداخته
ای از بیاض عارضت زلف سیه دل روز و شب
جان من آشفته را در اضطراب انداخته
ای برده زلف کافرت آرام و عقل مرد و زن
وی چشم جادویت فغان در شیخ و شاب انداخته
ای بر درت کاف کنف انوار کوکب ریخته
وی پیش مرجانت صدف در خوشاب انداخته
تا بوی زلف و عارضت شد با نسیمی همنفس
بر آتشت آهو و گل مشک و گلاب انداخته
وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.